loading...
معلم ششم ابتدایی

بی بی بازدید : 0 پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
روزی روزگاری محمد و علی که دوستان صمیمی بودند در حال بازی کردن با توپ بودند که ناگهان محمد توپ را شوت کرد و در خانه ی همسایه افتاد.محمد و علی باهم به درخانه ی همسایه رفتند و زنگ زدند ولی کسی جواب نداد.محمد به علی گفت:«شاید در خانه نباشند بیا برویم و فردا می آییم توپمان را می گیریم».ناگهان علی فهمید که در خانه همسایه باز است و به محمد گفت:«محمد ببین در خانه باز است،بیا برویم توپمان را برداریم و بیاییم.»علی گفت:«بیا برویم».وقتی علی و محمد وارد حیاط خانه شدند مه همه جا را فرا گرفته بود.علی که بچه ای ترسو بود به محمد گفت:«برو توپ را بردار و بیا».محمد رفت توپ را بردارد که ناگهان پایش به روی دکمه ای که در وسط حیاط جاسازی شده بود رفت و بعد نوری از توپ بلند شد و همه جارا فرا گرفت و محمد و علی از ترس بیهوش شدند.وقتی علی و محمد به هوش آمدند خود را در یک جنگلی بزرگ و قشنگ دیدند.علی به محمد گفت:«حالا چه طوری به خانه برگردیم؟».محمد گفت:«نمیدانم».علی گفت:«همه ی این ماجرا تقصیر تو بود چون اگر تو نگفته بودی بیا برویم به خانه تا من توپم را بیاورم این طور نمی شد». محمد گفت:«نه تقصیر تو بود چون اگر توپ را شوت نمی کردی و درخانه همسایه نمی انداختی این طور نمی شد».علی و محمد باهم درگیر می شوند،مشغول دعوا بودند که ناگهان صدایی عجیب و بلند آمد،هردو ترسیدند.علی گفت:«صدای چی بود».محمد گفت:«نمی دانم».ناگهان سگی که دم نداشت و قیافه ای عجیب داشت از میان درختان بیرون پرید.محمد و علی هر دو از ترس فرار کردند و به بالای درختی رفتند،سگ وقتی دید نمی تواند آن هارا بگیرد رفت.محمد و علی از درخت پایین آمدند و دیگر باهم حرف نزدند یعنی باهم قهر هستند.علی که دید کار بدی کرده که ماجرا را به گردن محمد انداخته است رفت به محمد گفت:«ببخشید من کار اشتباهی کردم بیا باهم آشتی کنیم».محمد گفت:«نه تقصیر من هم بود که این طور شد».علی و محمد باهم آشتی کردند.محمد گفت:«من گرسنه ام چی بخورم؟».علی گفت:«فکر کنم بهتر باشد از میوه های این درختان بخوریم».هردو مشغول چیندن میوه ها شدند و بعد از چیندن میوه ها باهم میوه هارا خورند و بعد جایی امن برای خواب پیدا کردند و از برگ درختان به عنوان لحاف استفاده کرند و از چوب آنها چیزی برای انداختن به زیر خود درست کردند و دوباره برگ درختان را روی چیزی که درست کرده بودند انداخته اند تا زبری چوب آنهارا اذیت نکند و بعد با خیال راحت به خواب رفتند.صبح شد و علی و محمد از خواب بلند شدند و میوه های درختان را به عنوان صبحانه خوردند و بعد به دریاچه ای که آنجا بود رفتند و کمی آب خوردند.محمد که بچه ای ماجرجو بود گفت:«بیا برویم این جنگل را بگردیم و ببینیم».علی گفت:«نه اگر دوباره آن سگ یا حیوان دیگری به ما حمله کند ما چه کار کنیم».محمد گفت:«معلوم است،دوباره به بالای درخت می رویم».علی کفت:«باشه بیا برویم».علی و محمد به راه افتادند و به دیدن درختان،گل ها،آبشارها و گیاهانی که تابه حال ندیده بودند شدند که ناگهان صدایی آمد و همه جا لرزید،چند لحظه بعد دوباره صدایی آمد و همه جا لرزید که علی و محمد از ترس به بالای درخت پناه بردند.دربالای درخت غولی را دیدنند که بسیار ترسناک بود و غول به سمت آنها می آمد.محمد و علی در لابه لای برگ درخت پنهان شدند.غول درحال گذر از آنجا بود که ناگهان علی عطسه ای کرد که توجه غول را به درخت جلب کرد.غول به سمت درخت آمد و علی را دید.علی از درخت پاین پرید و پابه فرار گذاشت.غول به دنبال علی می دوید تا آن را بگیرد.چیزی نگذشت که غول توانست علی را بگیرد.غول علی را به خانه برد و محمد که در تعقیب غول بود توانست خانه ی غول را پیدا کند.غول علی را به سیاه چالش برد و زندانی کرد.محمد تا صبح فکر کرد که چگونه علی را از دست غول نجات دهد که ناگهان فکری به سرش زد.محمد چند عدد سنگ بزرگ پیدا کرد و به خانه غول رفت.محمد سنگ هارا به خانه غول پرتاب کرد تا غول را از خانه به بیرون بکشد.وقتی غول درب خانه خود را باز کرد محمد سریع به داخل خانه پرید و غول درب را بست و به دنبال کسی که سنگ ها را به طرف خانه او پرتاب کرده بود پیدا کند.محمد که درحال پیدا کردن علی بود ناگهان صدای علی را شنید می گفت:«کمک».محمد به طرف صدا رفت و سیاه چال را پیدا کرد و گفت:«علی کجایی».علی وقتی فهمید محمد آنجا است گفت:«من اینجام توی سیاه چال محمد به من کمک کن».محمد توانست علی را پیدا کند و با سنگی که به همراه داشت قفل زندان علی را شکست و علی را به بیرون آورد.علی گفت:«چطوری به اینجا آمدی؟».محمد گفت:«داستانش مفصل است الآن وقت نداریم باید برویم تا آن غول بزرگ دوباره سر و کله اش پیدا نشده است». هردو به سمت درب خروجی رفتند و منتظر ماندند تا غول بیاید و درب را باز کند تا آنها از خانه به بیرون بروند.غول که دید نمی تواند کسی را که سنگ را به طرف خانه او پرتاب کرده پیدا کند به خانه رفت.وقتی به خانه رسید و درب را باز کرد محمد و علی در همان لحظه سریع به بیرون پریدند و از آن خانه دور شدند و به جنگل رفتند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظر شما درمورد وبلاگ چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 50